تنها یک لحظه بود که روی پل دوستی قرار گرفتیم...
درس خواندیم...
شیطنت کردیم...
عاشق شدیم و...
سپس هر یک با کوله باری از آرزو و خاطره
در ابری محو شدیم...
و دیگر حتی به ما اجازه نخواهند داد
که طول پل را بپیماییم...
و از یکدیگر یاد کنیم...
همواره اینگونه بوده...
تنها یک لحظه بود و بس...
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
انسان گفت: " خدایا با من حرف بزن! "
بلبلی نغمه سر داد... اما انسان نشنید...
انسان فریاد زد: " خدایا با من حرف بزن!! "
رعد و برق در سراسر آسمان به عرش در آمد اما باز هم انسان نشنید...
انسان به اطرافش نگاه کرد و گفت: " خدایا به من اجازه بده که تو را ببینم! "
ستاره ای درخشان تابید اما انسان آن را ندید...
انسا فریاد زد: " خدایا به من معجزه ای نشان بده! "
کودکی متولد شد اما انسان متوجه او نیز نشد...
انسان در یاس و نا امیدی گریه کرد " خدایا مرا لمس کن و اجازه بد حضورت را احساس کنم!"
خدا پایین آمد و خود را به انسان رسانید و لمسش کرد ولی انسان پروانه را از خودش دور کرد...
انسان گریه کنان گفت : " خدایا من به کمک تو نیاز دارم! "
در همان لحظه خبرهای خوب رسید اما انسان به هیچ چیز توجه نمی کرد...
شاید باید جور دیگری ببینیم...
خدا در همین نزدیکی ست...
یه روزی عشق و محبت وفضولی و دیوونگی داشتن قائم باشک بازی میکردن .نوبت به دیوونگی که رسید همه رو پیدا کرد. اما هر چی گشت اثری از عشق نبود.فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته ی گل سرخ قائم شده دیوونگی رو خبرکردو دیوونگی یه خار بزرگی برداشت و در بوته ی گل سزخ فرو کرد.
صدای فریاد عشق بلند شد.
وقتی به سراغش رفتن دیدن چشاش کور شده و دیوونگی رو حساب محبت خودشو مقصر می دونست پس تصمیم گرفت همیشه عشق رو همراهی کنه.
و از اون روز به بعد وقتی عشق به سراغ کسی میره چون دیوونست و چون کوره بدی های معشوقشو نمی بینه.
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي
مي دونم خوب مي دوني، تو تار و پود و ريشمي
تو كه از دنيا گذشتي واسه يك خنده ي من
چرا من نگذرم از يه پوست و خون به اسم تن
تو خيالمم نبود دوباره عاشقي كنم
ممنونم اجازه دادي با تو زندگي كنم
نمي دونم چي بگم كه باورت شه جونمي
توي اين كابوس درد، روياي مهربونمي
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
وقتي حتي پيشمي، دلم برات تنگ مي شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت كه بي تو از نفس هم سير مي شم
نمي دونم چي مي شه بدجوري گوشه گير مي شم
ممنونم كه بچه بازي هامو طاقت مي كني
هر چقدر بد مي شم اما تو نجابت مي كني
هر كجاي دنيا باشم با مني و در مني
نگران حال و روزم بيشتر از خود مني
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي
مي دونم خوب مي دوني، تو تار و پود و ريشمي
نمي دونم چي بگم كه باورت شه جونمي
توي اين كابوس درد، روياي مهربونمي
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
وقتي حتي پيشمي، دلم برات تنگ مي شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت كه بي تو از نفس هم سير مي شم
نمي دونم چي مي شه بدجوري گوشه گير مي شم
هر كجاي دنيا باشم با مني و در مني
نگران حال و روزم بيشتر از خود مني
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
....
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم...
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود...
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد...
.
.
.
.
.
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم!!
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم!
تنهـــــــــــــــــــــــــــــــا برو....!!
*دکتر علی شریعتی*
تنهایی...
تویکی دیگه منو تنها نزار نظرتو بگودرمورد تنهایی...
لیلـــــــی گفتی چشمها را باید شست، شستم ولی.........
گفتی جور دیگر باید دید، دیدم ولی..........
گفتی زیر باران باید رفت،
رفتم ولی او نه چشمهای خیس و شسته را و نه نگاه دیگرم را،
هیچکدام را ندید...........
فقط در زیر باران باطعنه ای خندید و گفت:
« دیوانه ی باران زده!!»