تنها یک لحظه بود که روی پل دوستی قرار گرفتیم...
درس خواندیم...
شیطنت کردیم...
عاشق شدیم و...
سپس هر یک با کوله باری از آرزو و خاطره
در ابری محو شدیم...
و دیگر حتی به ما اجازه نخواهند داد
که طول پل را بپیماییم...
و از یکدیگر یاد کنیم...
همواره اینگونه بوده...
تنها یک لحظه بود و بس...
در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه ی سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!
در این سکوت بغض آلود
قطره ی کوچکی هوس سرسره بازی می کند!
وبرگه ی سفیدم
عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!
عشق تو نوشتنی نیست...
در برگه ام، کنار آن قطره
یک قلب کوچک می کشم!
وقت تمام است.
برگه ها بالا...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم...
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود...
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد...
.
.
.
.
.
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم!!
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم!
تنهـــــــــــــــــــــــــــــــا برو....!!
*دکتر علی شریعتی*
تویکی دیگه منو تنها نزار نظرتو بگودرمورد تنهایی...
يک بنده خدايی کناراقيانوس قدم می زد و زير لب دعايی راهم زمزمه ميكرد .
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت:
خدايا ! ميشه تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در
گرفت
و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه
مي گفت:
"چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟
"
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:
ای خدای کريم از تو میخواهم جادهای بين کاليفرنيا و هاوايی
بسازی تا هر وفت دلم خواست در اين جاده رانندگی کنم!!
از جانب خدای متعال ندا آمد که:
"ای بندهی من!
من ترا بخاطر وفاداریات بسياردوست میدارم
و میتوانم خواهش تو را برآورده کنم
اما هيچ ميدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟
هيچ ميدانی که بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت کنم؟
هيچ ميدانی چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟
من همهای اينها را میتوانم انجام بدهم!
اما آيا نمیتوانی آرزوی ديگری بکنی؟"
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:
اى خداى من!
من از كار زنان سر در نمى آورم!
ميشود به من بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟
ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟
اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را
خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:
"
ای بنده من!
آن جادهای را که خواستهای، دو بانده باشد يا چهار بانده؟!! "
ههههه من که از خنده مردم وقتی خوندمش شمارونمی دونم
لیلی قصه اش را برای هزارمین بار خواند و مثل هر با ر لیلی قصه باز هم مرد!
لیلی گریست و گفت: " کاش اینگونه نبود! "
خدا فرمود: " هیچ کس جز تو نمی تواند قصه ات را تغییر دهد!
لیلی قصه ات را عوض کن! "
لیلی اما ترسید...
لیلی عادت به مردن داشت...
تاریخ به مردنش خو کرده بود!!
خدا گفت: " لیلی عشق می ورزد تا زنده بماند ، دنیا لیلی زنده می خواهد!لیلی آه نیست، اشک نیست، لیلی معشوق مرده ی تاریخ نیست!
لیلی زندگی ست، لیلی زندگی کن...
اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا آورد؟!
چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟!
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟!
می دانی...
لیلی نام تمام دختران زمین است!
نام دیگر انسانها...
برگرد و نگذار مجنون ها از غم نبود لیلی دیوانه شوند!
لیلی قصه ات را دوباره بنویس... "
لیلی برگشت اما نه به قصد مردن،
که به قصد زندگی...
سالهاست که لیلی عشق می ورزد...
لیلی باید عاشق باشد،
زیرا خدا در او دمیده است!
و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود!
لیلی نام تمام دختران زمین است،
نام دیگر انسانها...
لیلـــــــی گفتی چشمها را باید شست، شستم ولی.........
گفتی جور دیگر باید دید، دیدم ولی..........
گفتی زیر باران باید رفت،
رفتم ولی او نه چشمهای خیس و شسته را و نه نگاه دیگرم را،
هیچکدام را ندید...........
فقط در زیر باران باطعنه ای خندید و گفت:
« دیوانه ی باران زده!!»
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
انسان گفت: " خدایا با من حرف بزن! "
بلبلی نغمه سر داد... اما انسان نشنید...
انسان فریاد زد: " خدایا با من حرف بزن!! "
رعد و برق در سراسر آسمان به عرش در آمد اما باز هم انسان نشنید...
انسان به اطرافش نگاه کرد و گفت: " خدایا به من اجازه بده که تو را ببینم! "
ستاره ای درخشان تابید اما انسان آن را ندید...
انسا فریاد زد: " خدایا به من معجزه ای نشان بده! "
کودکی متولد شد اما انسان متوجه او نیز نشد...
انسان در یاس و نا امیدی گریه کرد " خدایا مرا لمس کن و اجازه بد حضورت را احساس کنم!"
خدا پایین آمد و خود را به انسان رسانید و لمسش کرد ولی انسان پروانه را از خودش دور کرد...
انسان گریه کنان گفت : " خدایا من به کمک تو نیاز دارم! "
در همان لحظه خبرهای خوب رسید اما انسان به هیچ چیز توجه نمی کرد...
شاید باید جور دیگری ببینیم...
خدا در همین نزدیکی ست...
یه روزی عشق و محبت وفضولی و دیوونگی داشتن قائم باشک بازی میکردن .نوبت به دیوونگی که رسید همه رو پیدا کرد. اما هر چی گشت اثری از عشق نبود.فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته ی گل سرخ قائم شده دیوونگی رو خبرکردو دیوونگی یه خار بزرگی برداشت و در بوته ی گل سزخ فرو کرد.
صدای فریاد عشق بلند شد.
وقتی به سراغش رفتن دیدن چشاش کور شده و دیوونگی رو حساب محبت خودشو مقصر می دونست پس تصمیم گرفت همیشه عشق رو همراهی کنه.
و از اون روز به بعد وقتی عشق به سراغ کسی میره چون دیوونست و چون کوره بدی های معشوقشو نمی بینه.
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي
مي دونم خوب مي دوني، تو تار و پود و ريشمي
تو كه از دنيا گذشتي واسه يك خنده ي من
چرا من نگذرم از يه پوست و خون به اسم تن
تو خيالمم نبود دوباره عاشقي كنم
ممنونم اجازه دادي با تو زندگي كنم
نمي دونم چي بگم كه باورت شه جونمي
توي اين كابوس درد، روياي مهربونمي
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
وقتي حتي پيشمي، دلم برات تنگ مي شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت كه بي تو از نفس هم سير مي شم
نمي دونم چي مي شه بدجوري گوشه گير مي شم
ممنونم كه بچه بازي هامو طاقت مي كني
هر چقدر بد مي شم اما تو نجابت مي كني
هر كجاي دنيا باشم با مني و در مني
نگران حال و روزم بيشتر از خود مني
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي
مي دونم خوب مي دوني، تو تار و پود و ريشمي
نمي دونم چي بگم كه باورت شه جونمي
توي اين كابوس درد، روياي مهربونمي
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
وقتي حتي پيشمي، دلم برات تنگ مي شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت كه بي تو از نفس هم سير مي شم
نمي دونم چي مي شه بدجوري گوشه گير مي شم
هر كجاي دنيا باشم با مني و در مني
نگران حال و روزم بيشتر از خود مني
مي دوني با تو، پرم از شعر و ستاره
مي دوني بي تو، لحظه حرمتي نداره
مي دوني در تو، اين خدا بوده
كه تونسته گل عشقو بكاره
....
بده دستاتو به من تا باورم شه پيشمي...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم...
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود...
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد...
.
.
.
.
.
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم!!
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم!
تنهـــــــــــــــــــــــــــــــا برو....!!
*دکتر علی شریعتی*
تنهایی...
تویکی دیگه منو تنها نزار نظرتو بگودرمورد تنهایی...
لیلـــــــی گفتی چشمها را باید شست، شستم ولی.........
گفتی جور دیگر باید دید، دیدم ولی..........
گفتی زیر باران باید رفت،
رفتم ولی او نه چشمهای خیس و شسته را و نه نگاه دیگرم را،
هیچکدام را ندید...........
فقط در زیر باران باطعنه ای خندید و گفت:
« دیوانه ی باران زده!!»